Posted on اوت 29, 2010 by گیله مرد
یادم است آن زمان که نمی دانستم انشاء چیست و چطور باید بنویسم با این جمله شروع می کردم که : اکنون که قلم به دست گرفته ام می خواهم درباره … وقتی کم کم فهمیدم چقدر انشاء نوشتن برایم لذت بخش است تابستان و جزئیاتش را به خاطر می سپاردم تا درباره موضوع دوست داشتنی تابستان خود را چگونه گذراندید حرفی برای گفتن داشته باشم یا کم کم یاد گرفتم که می شود با خواندن کتاب انشای بهتری نوشت. یادش به خیر همیشه زنگ انشا برایم شیرین ترین زنگ بود و هیچ وقت هم چشمم به دست کسی نبود که برایم بنویسد چون تنها بودم.یکی از معلم های انشایم که برایش احترام بسیاری قائلم آقای بصیری ، معلم انشای دوم راهنمایی بود.

تا جایی که یادم است اهل رودبار بود و آن زمان جزء معلمین جوان مدرسه ما به حساب می آمد. هیچ وقت صحنه آن خاطره شیرین انشاء خوانی را از یاد نمی برم. موضوع انشاء درباره یک خاطره شیرین بود و من ماجرای روز تولد خواهرکوچکم را نوشته بودم. از روی دفتر نمره اسامی را صدا می کرد و قبل از خواندن اسم جدید، از انشای قبلی انتقاد می کرد و ایراد می گرفت، تا حرفش تمام می شد من دستم را بالا می بردم و می گفتم: آقا ما بیایم؟ به خدا خوب نوشتیم! اون هم نگاهی می کرد و از روی دفتر نمره اسمی می خواند. تا اینکه اصرارهای اعصاب خورد کن من ایشان را مجاب کرد تا اجازه بدهد انشایم را بخوانم. با تمام حس شروع کردم به خواندن انشاء … شیرین ترین لحظه برایم زمانی بود که انشایم تمام شدو بصیری برایم دست زد و خنده ای کرد و گفت انگار حق داشتی … هیچ وقت نصیحت های دلسوزانه اش یادم نمی رود.در بین معلم های انشاء مدیون آقای بصیری هستم. دوستان قدیمی زیادی را از طریق دنیای مجازی پیدا کرده ام و امیدوارم روزی آقای بصیری را از نزدیک ببینم.
پ.ن1: این چند خط را بعد از خواندن این خبر درباره حذف زنگ انشاء نوشتم.
پ.ن2: احتمالا دلیل انتقاد نکردن بصیری این بود که خسته شده بود از شنیدن انشاهای ما 🙂
پ.ن3: منبع تصویر هم یادم نیست، قبلا در یک پست استفاده کرده بودم، خدا ببخشد.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: دل نوشته | Tagged: مدرسه، معلم، گیله مرد، انشاء، خاطره شیرین | 7 Comments »
Posted on اوت 24, 2010 by گیله مرد
نامش صادق بود، صادق پله صدایش می کردیم.همسایه دیوار به دیوارمان بود.برای این صادق پله صدایش می کردیم که آن زمان با توپ پلاستیکی 100 تا روپایی می زد! رکوردی که ما در خواب هم نمی دیدیم! فکر کنم یکی دوسال از من بزرگتر بود.قد کوتاه و چشمان روشنی هم داشت که کمی چهره اش را آن طرف آبی می کرد البته دماغش به قول خودش در آفساید بود. یادم است که در دوران نوجوانی هم برای خودش بزن بهادری بود. خلاصه کنم، حدود هفت سال پیش اتوبانی آمد و محله را تکه تکه کرد. خانه پدری صادق در طرح افتاد و از محل ما رفتند. یک سال بعد ما هم رفتیم از آنجا تا مدتی پیش یکی از هم محلی های سابق که آچارفرانسه محل بود را دیدم، سراغ بچه های محل را گرفتم و رسیدم به صادق …

گفت صادق رفت جایی سرکار و نجار شد، چند ماهی نگذشته بود که با زن همسایه مغازه روی هم ریخت و بعد از مدتی با همکاری زن ، شوهرش را کشت! الان هم در زندان منتظر اجرای حکم اعدام است ! انگار که آب سردی رویم ریخته باشند. شوکه شده بود! برایم باور کردنش سخت بود ولی …
این را گفتم که یادآور شوم آن زمان فارسی 1 نبود، پس به جای گول زدن خودمان و بافتن مزخرفات یاد بگیریم که واقعیت های تلخ این جامعه لعنتی را قبول کنیم. نمی دانم صادق را اعدام کردند یا نه ولی هر وقت فکرش را می کنم میبینم چه دنیای مسخره ای داریم …
پ.ن: برگشتم ولی انگار کمی عصبانی!
منبع تصویر +
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: جامعه | Tagged: فارسی 1، قتل، گیله مرد، اعدام، جامعه | 11 Comments »
Posted on اوت 12, 2010 by گیله مرد
همین نزدیکی ها ، نه خیلی دور نه خیلی نزدیک. دنبال خودم می گردم. کسی از من خبر نداشت، کسی هم نتوانست پیدایم کند. خودم را دارم پیدا می کنم. شما هم بگردید خودتان را پیدا کنید، آنقدر حال می دهد.
برمی گردم، به زودی 🙂
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: روزنوشت | 5 Comments »
Posted on اوت 1, 2010 by گیله مرد
دوست داشتم شاگردش بشوم، دوست داشتم از نزدیک ببینمش، دوست داشتم… دوست داشتمش…

بعد از فرهاد و فریدون فروغی ، محمد نوری سومین صدایی بود که دوستش داشتم و دیگر نیست.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: روزنوشت | Tagged: محمد نوری، گیله مرد | 5 Comments »